امروز تا تونستم کار فرهنگی کردم. کتاب خوندم و رفتم یه تئاتر دیدم که متوسط بود یعنی نه خوب بود و نه بد. بین همه اینا این که بازیگر اون تئاتره یه وبلاگنویسه منو هیجان زده میکنه اما آدرس وبلاگش رو ندارم! بعدشم یه سیرابی چرب با پیمان که این خودش اصل کار فرهنگیه! خیلی الان خستم. این هوا و رعد و برق هم حسابی حالم رو امروز صبح گرفت چون درست زمانی که تو خواب شیرین بودم رعد و برق بی محل منو از خواب بیدار کرد هرچند که بماند اولش فک کردم زلزله شده! چون هوا خیلی بد گرد و خاکی شده بود! اینم جالبه که کیبردم قاط زده و وقتی میخوام بنویسم *ز* مینویسه *و* و خلاصه امثال همین کارای اعصاب خوردکنی که واسه من یکی دیگه طبیعی شده.

» از خودم دارم دور میشم. همین!
» نارنجی هم رنگ عجیبیه که میتونه منو تو فکر فرو ببره!
» خیلی میخوام حرف بزنم اما انگار قدرتش رو ندارم.
» بوی عطر یاس و بارون معرکست.
» مال من درست مث مال تویه . . .
» مگه من گفتم استف بمیره!!!