آروم آروم فکر میکنم و به صدای شکیرا گوش میدم. خوابم میاد ولی من نمیخوام بخوام چون ترجیح میدم بنویسم و جلوی همین کیبرد چرت بزنم! ایده عجیبی تو ذهنمه البته چیز عجیبی واسه من نیست. هرسال بهار من همینطورم یعنی دیپرسم! هوا داره گرم میشه. چند لحظه پیش کاهو و سکنجبینی که خوردم خیلی شارژم کرد. دو هفته بیشتره که جلویه خدا خم وراست نشدم. این یعنی من دو هفته از سر یه سری مسائل نماز نخوندم. هر وقت پسر داییم رو میبینم با خودم میگم چطور این همه اعتقاد تویه وجودش رشد کرده و من هیچ احساس خاص و به قول معروف مخلصانه ای به دین ندارم!؟

پ.ن : باید یه کمی هم مسلمون باشم. نه؟! اما نه از مسلمونای دو رو که باطنشون تف میندازه به ظاهرشون! همین و بس!

بی ربط: سه تا از بهترین دست نوشته هام گم شده! این برای من فاجعه ست.