هوای ابری افسردگی میاره! این یک حقیقته محضه! خواب زیاد یا کم هم همینطور! من الان دچار همه اینها شدم! درست یک روز بعد از اینکه ح به م گفت: "تا به حال شده دلت بخواد بالا بیاری و نتونی...؟" من الان دوست دارم بالا بیارم! دوست دارم داد بزنم و هوار بکشم! حس نفس تنگی و تهوع توی ذهنم میپیچه و سعی میکنم به چیزای مثبت فکر کنم. سر کلاس عصر امروز انگار دنیا داشت روی سرم خراب میشد! نکته مثبتی نبود که به ش فکر کنم. به ح اس ام اس زدم و گفتم: "نارنجک لازمه! دوست دارم یه حرکت انتحاری توی این کلاس تهوع آور انجام بدم." جوابی نمیده چون میدونه نمیتونم بخونم. در گوشه و کنار ذهنم در حالی که دارم چرندیات روی تخته رو توی جزوه م کپی میکنم به ذهنم میرسه که یک اتاق بی نظم مثل اتاق من مهمترین عامل این وضع میتونه باشه! با سرعت خودم رو بعد کلاس میرسونم خونه و صدای موسیقی کذایی رو زیاد میکنم! اه اه! سی دی لعنتی هم خش داشت اما بی توجه اتاق رو مرتب کردم! کلی کاغذ رو مچاله کردم و آماده تحویل به بازیافت کنار گذاشتم و مقادیری هم نامه و کاغذ پاره رو که دنبالش بودم پیدا کردم و کنار گذاشتم! چیزای مهمی رو که فکر میکردم به درد بخوره رو منگنه زدم و گذاشتم توی کشو میز. حداقل میشه حالا فرش اتاق رو دید و جزوه ها رو مرتب در دسترس داشت! حس خوبی به م دست میده! چیزی میخورم و میشینم پای کامپیوتر اما باز انگار نفسم تنگ شده! با مامان میرم میصحبتم! سرما خورده و حال نداره! کلا سرماخوردگی توی خون مامانه! همشیره هم نیست و مسافرته. من شاید نبودش رو حس میکنم! دیگه کسی نیست هی باهام دعوا کنه و تیکه بندازه و مسخره کنه و مسخره کنم و بخندم و بخندیم! حداقل اگر بود اتاق من نظم بیشتری داشت! کامپیوتر تنها همدم توی دنیای منه! این رو دیگه اعتراف میکنم که وبلاگ و کامپیوتر تنها جاییه که میتونم به همراه یک لیوان چای احساس آرامش هرچند موقتی کنم! وبلاگ رو یه نگاه میندازم! با خودم میگم که تا به حال چند نفر به توصیه من وبلاگ نویس شدن؟ خودم هم جواب خودم رو با پوزخندی میدم که 1000 نفر وبلاگ دار شدن و یک نفر وبلاگ نویس و 999 نفر دیگه یا وبلاگشون پوسید یا پاک شد یا خاک شد یا به تاریخ پیوست! اما همین که آرتوش داره پیشرفت میکنه خوشحالم هرچند آرتوش به توصیه من برای وبلاگ نویس شدن از اول هم احتیاج نداشت چون قدر زر را زرگر بداند و قدر گوهر گوهرشناس! آرتوش دات کام آینده خوبی داره و از این موضوع هم خوشحالم! بعد همه اینا باز هم نفسم تنگ میشه! هنوز هم با خودم کلنجار میرم. کسی هم نیست بشه دو کلام منطقی باهاش درددل کرد! البته تقصیر خودمه چون در اوج جدیت شوخی میکنم و گند میزنم به همه چیز! اه چه اخلاق گوهی دارم من! اگر نمیتونم نارنجکی رو توی کلاس منفجر کنم، اگر نمیتونم چند نفر رو خوشحال کنم، اگر نمیتونم از این وضعیت روحی خودم لذت ببرم، اگر نمیتونم راحت نفس بکشم، حداقل میتونم دیگه توی این وبلاگ ننویسم و شاید بهتره بگم که دیگه هرگز ننویسم! اگر نمینویسم نه اینکه 100% دلایلم مثل وبلاگ قبلیم باشه اما بخشی میتونه مثل اون باشه! دیگه حوصله نامفهوم نویسی و گفتن از "جزیره آدمخوارها" رو ندارم! دیگه حال نوشتن از ذوق زدگی های مسخره حاصل از موفقیت های کوچیک رو ندارم! اگر اسم این وبلاگ رو گذاشتم "ساده" چون نمیخواستم ساده به مسائل نگاه کنم و اگر از "درویش" استفاده کردم چون نمیخواستم درویش مسلک باشم! جالبه که هنوز هم این حرفهام بی مفهومه! هنوز هم هیچی سرجاش نیست! از خیلی چیزها دلسردم! از خیلی افراد دلگیرم! از خیلی چیزا ناراحتم اما تلافی همه چیز رو سر وبلاگم در میارم! دیگه نمینویسم! دیگه هیچوقت اینجا نمینویسم! اگر هم بر فرضی بنویسم مطمئنا جای نوشتنم اینجا نیست! جایی مینویسم که حداقل با اینجا فرق کنه! وبلاگم رو فربه کردم از سال 83 و نوشتم! خوب که چی؟ واقعا که چی؟ این همه نوشم و یک بار جرات نکردم بگم که به خاطر "امین" که نمیدونم زنده ست یا نه چند وقته شبها خوابم نمیبره و از ترس خبر مرگش جرات نمیکنم برم طرف خونشون! چی بگم دیگه! همش کفری و عصبی به فردا فکر میکنم و به اینکه توی خودم باشم و باز "د" به م بگه: خودت رو واسه ما نگیر...!
پ.ن: آخرین مطلب این وبلاگ(چهار صد و چهل و هفتمین پست) رو پر ملات نوشتم و پراکنده! پراکنده نوشتم چون دوست دارم این سبک رو! دوست دارم حداقل علی الظاهر آخرین مطلب وبلاگی عمرم اینطوری باشه! بای بای «ساده مثل درویش» بای بای خاطرات دبیرستان و کنکور و بخشی از دانشگاه! بای بای همه دوستان عزیزی که از خوندن وبلاگشون لذت میبردم و خواهم برد!