نمیدونم چرا ولی احساس میکنم تو این چن روز آینده به تنها چیزی که احتیاج دارم سکوته. اوضاع یه جور عجیب غریب به نظر میرسه! از این مهتابی بگیر که روشن نمیشه و باید هندل بزنیم و این هوا که بارونیه و نزاع و دعواها که بهتره اسمش رو بذارم کل کل اضافه که جز به هم ریختن من تو این روزا کاری نمیکنه. پاهام الان چنان بوی عرقی میده که خدا میدونه. با اینکه جوراب پام نیست و رو صندلی نشستم بوش میزنه تو صورتم. چیز دیگه که مزاحممه اینه که از گوش کردن به این موسیقیای «دابس دابسی» دارم دیوونه میشم. مخصوصا اینکه متال اه دیگه نمیتونم تحمل کنم. تا چن لحظه دیگه(البته از ظهر میگن چن لحظه دیگه) مامان بزرگم میاد خونمون. حوصله گیرای مامان بزرگ رو ندارم. میدونم که واقعا از رو مهربونیش و دلسوزیشه ولی نمیدونم چرا نمیتونم تحمل کنم. آخرین بار اون عمل ناجوانمردانشون رو که با خاله مهین انجام دادن و حسابی عالم و آدم رو متحدا با مامانم کوبیدن تو سرم یادم نمیره. تا صبح خوابم نبرد و ناراحت بودم. دو هفته دیپرس شده بودم. جون ما سرزنش نکنین. اصلا چرا من این حرف رو میزنم مگه مامان بزرگم وبلاگ منو میخونه! تصورش خیلی منو میخندونه که مامان بزرگم بیاد و وبلاگم رو بخونه! البته تو این دوره زمونه اگه نخونه چیز عجیبیه!

بازم این وسط یه چیزی خیلی به من آرامش میده اونم کتابی که پسرخالم به م داد. خیلی به م وسط استراحتم فاز میده. میتونم از جمله های ناب ادبی و فلسفیش استفاده کنم.این یکی و یکی دیگه هم همین وبلاگ که اگه نبود حنتما میترکیدم.

» الان مامان بزرگ اومد. داره میگه مرتضی کجاست!