An attempt on sb's life

چند مطلب قبلی که حوصله لینک دادن بهش رو ندارم نوشته بودم که وقتی صبحا ساعت زنگ میزنه بیخیال همه چی ساعات رو خفه میکنم و میگیرم میخوابم اما اینروزا دیگه واقعا ساعت نیازی نیست چون خودم با یه صدای شبیه پتک که توی سرم میخوره از خواب بیدار میشم و با دلهره میشینم پشت میز و کتابا به یه امید هویجوری! خلاصه اونقدر گاهی وقتا صبحا احساس عذاب وجدان میکنم انگار که کسی رو کشتم و الان باید تاوانش رو پس بدم. نع این راهش نیست. خداییش این راه روشش نیست که من دارم میرم. چی میشه؟ کی میدونه؟ میسپارمش به گذر زمان.