ننوشتن و زندگی بدون وبلاگ یعنی جمع شدن همه حرفا و تبدیل شدن به یه سکوت زشت و احمقانه. شاید به راحتی بشه روزای خوش رو تصور کرد اما گذر زمان و گذشتن روزا یعنی افزایش اضطراب و نگرانی و در عوض حس برتری نسبی و عقب موندگی نسبی در قبال همه اینا. الان شدم مثل آدمی که وقتی دوستاش رو میبینه خودش رو به کوچه علی چپ میزنه انگار که ندیده. امروز با دیدن چند تا دوست و آشنا بدجوری دلم گرفت و یاد گذشته ها افتادم و با یه زیر آبی قشنگ راحت از کنار تک تکشون گذشتم. امروز روز جالبی نیست.اخلاقم بده. راننده با فرمون یه ریتم خوب گرفته بود. از لحظه ورود چشمم به چشم این کوچولو دوست داشتنی افتاد. کوچولو دوست داشتنی یه گربه ست که 2 ماه میشه عادت کرده و همیشه رو دیوارا و به تازگی تو حیاط واسه خودش چرخ میزنه. همیشه واسش دلم میسوزه چون بعد از اینکه به ش گوشت میدم چند دقیقه بعد اون گربه زرد رنگ که نر* هم هست به ش حمله میکنه و پدرش رو در میاره. شاید اون هم غیرت داره و از اینکه میبینه زنش میاد پیش ما ناراحت میشه و از جایی که زورش به ما نمیرسه میره و زنش رو میزنه.

 

* برای تشخیص جنسیت گربه به دمش توجه کنین. اگر دمش رو بالا گرفته بود حتما ماده ست و اگر هم پایین بود نره و اگر هیچ کدوم از این حالتا رو نداشت میتونین جنسیتش رو از خودش بپرسین.

 

» از اینکه برای کسی کامنت نمیذارم معذرت میخوام.