زمستون...

شبای زمستونی که کنار پنجره نشستی و وآنلاینی و هوا ابریه و برف میاد و یه آهنگ ملایم که داره غوغا میکنه تا باعث بشه از زندگی لذت ببری. اینا همه عناصریه که به من امید میده. یادش به خیر که چقدر زود ناامید میشدم و دچار بی انگیزگی و فکرای احمقانه به سرم میزد. کلن فکر میکردم بزرگ شدم و این دیگه آخر راهه! الان هرچی سبک و سنگین میکنم میبینم اون زمان خیلی بچه بودم و فقط فکر میکردم بزرگ شدم و چقدر از اون حس بدم میاد و همینطور از این مدل آدما؛ حالا میبینم هنوز اول یه راهم که برای بزرگ شدن خیلی راه داره پس چرا باید خودم رو اذیت کنم؟ باید معقولانه کار کنم و همه چیز رو به گذر زمان بسپارم.

 

»» این روزا حسابی سرگرم خوندن کتاب و مجله و سایتا و وبلاگای مختلفم. اگر بگم دو پنجم زمانم صرف این کار میشه دروغ نگفتم. از جایی که اعتیادم به اینترنت بیش از حد داره زیاد میشه میخوام خودم رو محدود کنم.