زمستون...

شبای زمستونی که کنار پنجره نشستی و وآنلاینی و هوا ابریه و برف میاد و یه آهنگ ملایم که داره غوغا میکنه تا باعث بشه از زندگی لذت ببری. اینا همه عناصریه که به من امید میده. یادش به خیر که چقدر زود ناامید میشدم و دچار بی انگیزگی و فکرای احمقانه به سرم میزد. کلن فکر میکردم بزرگ شدم و این دیگه آخر راهه! الان هرچی سبک و سنگین میکنم میبینم اون زمان خیلی بچه بودم و فقط فکر میکردم بزرگ شدم و چقدر از اون حس بدم میاد و همینطور از این مدل آدما؛ حالا میبینم هنوز اول یه راهم که برای بزرگ شدن خیلی راه داره پس چرا باید خودم رو اذیت کنم؟ باید معقولانه کار کنم و همه چیز رو به گذر زمان بسپارم.

 

»» این روزا حسابی سرگرم خوندن کتاب و مجله و سایتا و وبلاگای مختلفم. اگر بگم دو پنجم زمانم صرف این کار میشه دروغ نگفتم. از جایی که اعتیادم به اینترنت بیش از حد داره زیاد میشه میخوام خودم رو محدود کنم.

نظرات 1 + ارسال نظر
پیام سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:34 http://payamra.com

اینکه به همچین ثباتی رسیده ای خیلی عالیه ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد