نوشته شده در آخرای روز

اول یه آبمیوه میگیرم اما به م نمیچسبه. چند قدم بعد یه بستنی میگیرم بازم نمیچسبه ولی خر میشم و آب معدنی میگرم تگری و خنک. آی چسبید.
الان۱۱ و نیم شبه و من حسابی خسته و ناراحت در فکر آینده دارم چیزی تایپ میکنم. دلم گرفته و نمیدونم که باید چه کار کنم. کاش میشد من تو یه جزیره گیر میفتادم درست مث رابینسون. اگه پول و پس انداز کافی داشم همین فردا تنها یه سفر میرفتم اما حیف که نه پول دارم و نه پس انداز. حیف. اصلن کجا میتونستم برم؟ ها؟ ولش بابا من رفتم بخوابم.

» راننده تاکسیه هم فهمید!