مرور یه خاطره

حیات فعلیم شده حیات گیاهی! یه زمانی که بچه بودم شاید اون زمونا که هنوز هم مدرسه نمیرفتم اونقدر فیلم و حرفها و چیزای عجیب دیده بودم و شنیده بودم که فکر میکردم تنها راه خلاصی برای یه نفر که مشکل داره خودکشیه(!) یعنی خلاص کردن خود آدم بهترین راه میتونه باشه. این ایده بود تا زمانی که رسیدم اول راهنمایی. شب امتحان ریاضی بود یعنی روز قبل امتحان که از صبح تمام وقت درس خونده بودم اما به خاطر دلایلی که نمیدونم چی بود احساس میکردم امتحان خوبی در انتظارم نیست و نتیجه این شد که به این ایده برگردم که تنها راه خلاصی خودکشیه! شاید خیلی احمق بودم ولی تصمیم خودم رو گرفته بودم! اون شب نقشه کشیدم (دیدن سریال و فیلما که توش خودکشی داره فک نکنم بی تاثیر بوده باشه) و نقشه این بود که موقعی که هم خوابیدن من خودم رو برسونم بالا پشت بوم و از همونجا با یه سقوط آزاد همه چی رو تموم کنم. اون شب با همه چی خداحافظی کردم و موقعی که همه خوابیدن منم علکی چشام رو بستم که مثلن خوابم اما وقتی چشام رو باز کردم دیدم صبح شده! اونقدر روز قبل خسته بودم که خوابم برده بود و خلاصه با هر زجری بود رفتم سر جلسه امتحان و برعکس نمره خوبی گرفتم که اگه اشتباه نکنم تعداد غلطا بیشتر از 1 نمره نبود. اون روز تنها خوشحال بودم که اون شب دست به این حماقت نزدم. روزگار گذشت و اندک اعتقاد مذهبی یه جایی تویه وجودم رشد کرد که هنوز که هنوزه هم هست که طبق اون اعتقاد زشت ترین کار خودکشیه. اما الان تنها چیزی که منو از این کار میترسونه اون اعتقادای مذهبی نیست بلکه فقط و فقط اون تجربه بامزه و شیرینه!

 

پ.ن: این تجربه رو تا به حال به هیچ کس تا به حال نگفته بودم.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 13:48

حیف دوران پاک کودکی نبود !!!می خواستی خودتو حروم کنی؟؟؟خوب به خودم می گفتی با وانت می رفتیم سفر ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد