شاید دوست نداشته باشم بگم ولی متاسفانه باید بگم که وجودم پره از تنفر! تنفر از لحظاتی که باید از زبون داداشه بد و بیراه بشنوم به خاطر هیچ! خوشحالم که وجدانم آرامش داره و باعث نمیشه من با شنیدن حرفاش از کوره در برم و با سکوت خودم رو نگه میدارم. نمیدونم ولی فکر میکنم تو این شیش هفت سالی که ازش صحبت میکنه من نقشی نداشتم ولی بازم امیدوارم همینطور بتونم خودم رو نگه دارم و آرامش خاص خودم رو داشته باشم. متنفرم از رفقایی که هنوز فرق تره فرنگی و زندگی یک انسان رو نمیفهمن و زندگی یک پسر رو تو یک مسائلی خلاصه میکنن که من متنفرم. متنفرم از اون انباری بالای پشت بوم که من باید برم و توش درس بخونم. از بوی کهنگی اونجا متنفرم مخصوصا از دیدن جعبه هایی که روی هم چیده شده درست جلوی صورتم و روی میزی که گوشش رو برای کتابا خالی کردم! از دیدن قوطیای رب که روی هم چیده شدن متنفرم و همچنین از دیدن شیشه های خالی نوشابه و مربا و هزارتا آشغال دیگه که دنیا رو کهنه و استعمال شده و خالی نشون میده اما اگر با این همه نکته منفی تو این روزا مواجهم از اون طرف دیگه من عاشق دوتا چیز هم هستم و اونم نگاههای منتظر مامان و بابایه. از این که سنگینی نگاهشون رو روی شونه هام تحمل میکنم خوشحالم و احساس آرامش میکنم هرچند مسئولیت سنگینی دارم ولی آرومم میکنه.