از دیروز که مامان بزرگ اینجا بود شروع کردم به تنظیم برنامم و امروز تصمیم گرفتم که کتابا رو برای خوندن آماده کنم. بعد از چند ساعت سر و کله زدن با خانواده کتابا رو پیدا کردم و مرتب کردم. حالا اتاق ( روی تخت) شده جمعه بازار کتاب! چند ساعته با خودم کلنجار میرم که اینا رو چطوری بخونم!! همش نگران اینم که نکنه وقت کم بیارم. باز باید برم انباری بالا پشت بوم رو تمیز کنم ( یعنی بگم یکی بره تمیز کنه) تا باز دوباره مث ماههای قبل برم و این بساط کتابا رو پهن کنم آخه داشتن اتاق مشترک با داداشت که فقط نق میزنه و بزرگتر از تو هم هست این مشکلا رو هم داره یعنی همین که تو مجبور بشی بری تو انباری! بیخیال اصلا مسئله ای نیست. خیلی هم خوب و با صفایه!

نچ نچ این آب هم قطعه تا فردا ساعت 8 صبح . من از بی آبی متنفرم اونم تو تابستون! منو بگو که دیروز نرقتم دوش بگیرم به هوای امروز، احتمالا هم خودتون میتونین حدس بزنین که الان چه بویی میدم!

 

» هی دور خودش میچرخه و تنبلی میکنه و ایرادای زندگیش رو میندازه گردن این و اون!