من اصلا تا به حال با دیدن فیلمای ترسناک یا خوندن اینطور داستانا نه خواب بد دیدم نه فکرم مشغول شده اما این چن روزه برای اولین بار فکر یکی از داستانای صادق هدایت که تقریبا دو سال پیش خوندمش تو ذهنمه؛ درست موضوعش یادم نیست ولی محور اصلیش این بود که یه عده تو کاروانی که داشتن میرفتن به یه شهری برای زیارت به گناهاشون اعتراف میکردن و از همه تکون دهنده تر اون قسمتی بود که یه زنه اعتراف میکرد که با سنجاق فرو میکرده تو سر بچه های تازه به دنیا اومده و اونا رو خلاص میکرده، درست یادم نیست و نمیدونم بچه های زن دوم شوهرش رو میکشته یا همسایه ولی کلا این همه صغری و کبری چیدم که بگم این صحنش همش تو فکرمه و منو اذیت میکنه مخصوصا وقتی که بچه های کوچیک رو میبینم! انگار که من آدم کشتم!
وای چه وحشتناک....نه تو بچه خوبی هستی(تریپ دلداری)
قاتل.....
مال کتاب سه قطره خونه داستان طلب آمرزش خواستم بگم چه باسوادم و اصلأ هم نمی ترسم ؟ !!
آخه رفیق این صحنه ها چیه تعریف می کنی!
نمی گی من از ترس خوابم نمی بره!
لول!
جالب بود!
۱-چه حیف شد اونا رو اون بالا نوشتی آخه من فقط اومدم بگم چه وبلاگ قشنگی داری به منم سر بزن تازه هیچیم نخوندم از نوشته هاتو!!!!!!
۲-اعتراف کن...!راه حل مشکلت اعترافه...راستشو بگو تو کله چند تا بچه سوزن کردی؟!
۳-تو دو سال پیش اون کتابو خوندی تازه الان یادت افتاده با دیدن بچه ها عذاب وجدان بگیری؟! نمنه؟!!!!
۴-ببین این * در احوالات من* که این گوشس قبلا این ورکیم میشد چرا دیگه نمیشه؟!
۵-من بچه که بودم فیلم دراکولا دیدم هنوزم که هنوزه شبا نمیخوابم از ترس...!
۶-نتیجه: من تقریبا ۱۷ ساله شبا از ترس نمس خوابم!
۷-فردا تولدمه خوشحالم!!!
۸-دیدی منم بلدم مثه تو همین طوری از ۲ خط نوشته نکته در بیارم؟!
۹-یکی منو بگیره!
تا میبینی این فکر میاد سراغت سعی کن سر خودتو به جایی مشغول کنی ...