سعید...

امشب شب عجیبی بود. یک مهمون ناخوانده داشتیم. بچه خود اصفهان نبود ولی لهجه رو داشت. جوونی 28 ساله که تونسته بود نظر بابا رو جلب کنه که واقعن توی مشهد گیر کرده. البته من هم به هزار و یک دلیل قانع شدم راست میگفت. برای کار اومده بود مشهد و تمام کیف و وسایلش رو دزدیده بودن (به جز چند تیکه وسیله ناقابل) 3 روز  اطراف ترمینال و حرم به گفته خودش فقط راه میرفته و مدرکش هم کفش و پاهای خونیش بود. اما اصلن نگفت چرا پاهام خونی شده. اولش هم از بابا خواسته بود تا کمی خرت و پرت همراهش رو که دستش مونده بوده ازش بخره تا پولش جور بشه یا حداقل یک روز کار کنه. توی چشاش میشد حقیقت رو خوند چون با گداهایی که توی خیابون به بهانه گیر کردن توی شهر غریب کاسبی میکنن فرق داشت. کم سواد بود و روستایی. 5تا خواهر 4 تا برادر که که همه برادراش فوت شده بودن. اگر قصد داشت با احساساتمون بازی کنه که مطمئنم اینطور نبوده، واقعن موفق شده بود. میگفت که چطور توی این سه روز بعضی ها باهاش بد رفتار کردن. با مقداری پول که از دیگران گرفته شد و مقداری هم خوراکی راهی شد. موقع خداحافظی سر از پا نمیشناخت.

 

پ.ن: خداحافظ سعید!

پ.ن: کاش میتونستم تمام ماجرار رو بنویسم.