داشتم درسی رو میخوندم که هی خدا رو اثبات میکنه و کلی مطلب مذهبی رو شامل میشه. همه اینا با هم دست به دست هم دادن تا من یاد بچگی هام بیفتم. یاد زمانیکه وقتی میگفتن خدا یک تصور ذهنی از خدا داشتم. خدای بچگی هام یک زن بود که یک دامن پرچین و حسابی شلوغ داشت که چهارزانو روی یک بالش نشسته بود ولی هیچ تصوریری از صورتش توی ذهنم نساختم. این خانومه که خدا بود، وحشتناک هم غولپیکر بود چون میگفتن خدا خیلی بزرگه و منم خدا رو بزرگ فرض میکردم(!) و بزرگیش برام در حد ساختمون "زیست خاور" بود! آخه بچه که بودم همیشه عاشق عظمت ساختمون زیست خاور* بودم و نمیدونم چرا این ساختمون در عین حال منو یاد گور خرهایی مینداخت که توی مستندهای تلوزیون میدیدم. خلاصه این درس منو به یاد خدای دوران کودکیم انداخت یعنی همون خدایی که چشم داشت و منو میدید و هیکل غولپیکر داشت با اون دامن پر چین!
* زیست خاور یک ساختمون تجاری و مسکونیه که من از نظر عظمت منظورم قسمت مسکونیشه. اگر مشهد تشریف آورده باشید این ساختمون رو نزدیک میدون تقی آباد میبینید هرچند الان دیگه عظمت دوران کودکیم رو نداره و خیلی هم کوچیک به نظر میرسه چون وقعا کوچیکه!
من که نمی دونم کجاست
خدا رو شکر که یه درس باعث شد تو یادت به خدا بیفته ... حالا کدوم خدا مهم نیست .. مهم اینه که یادت به خدا افتاده فرزندم
خوب هرکسی توی بچگی هاش یه تصوری از خدا داره.
درس فقط ادبیات فارسی
خدای بچگی های من یه شنل قرمز داشت با خال های مشکی!
می دونی خدای بچگی های من چه جوری بود؟!
زیاد بزرگ و غول پیکر نبود! صورتش مشخص نبود . نورانی بود.
لباسش هم سفید !
فهمیدم! همه خدایان یونانم کاره خوده نامرده ته! لابد کوهه کوسنگیم واسه حضرت نوح بوده؟!