من اصلا تا به حال با دیدن فیلمای ترسناک یا خوندن اینطور داستانا نه خواب بد دیدم نه فکرم مشغول شده اما این چن روزه برای اولین بار فکر یکی از داستانای صادق هدایت که تقریبا دو سال پیش خوندمش تو ذهنمه؛ درست موضوعش یادم نیست ولی محور اصلیش این بود که یه عده تو کاروانی که داشتن میرفتن به یه شهری برای زیارت به گناهاشون اعتراف میکردن و از همه تکون دهنده تر اون قسمتی بود که یه زنه اعتراف میکرد که با سنجاق فرو میکرده تو سر بچه های تازه به دنیا اومده و اونا رو خلاص میکرده، درست یادم نیست و نمیدونم بچه های زن دوم شوهرش رو میکشته یا همسایه ولی کلا این همه صغری و کبری چیدم که بگم این صحنش همش تو فکرمه و منو اذیت میکنه مخصوصا وقتی که بچه های کوچیک رو میبینم! انگار که من آدم کشتم!