حسابان۲

سال سوم دبیرستان که دیگه به طور قطع باید توی رشته ریاضی درسم رو ادامه میدادم، درسی مثل حسابان در اون زمان اسم دهن پرکنی داشت! دبیری که برای اولین بار اومد سر کلاس کاملا خشک و جدی بود و با درس دادنش من رو تا حدودی گیج کرده بود! یادش به خیر! یه روز زنگ آخر رفتم پای تخته و بلد نبودم تمرینی رو حل کنم! تهدید دبیر این بود که باید موهام رو کوتاه کنم و به قولی بتراشم وگرنه سرکلاس راهم نمیده، از ترس تهدیدش تمرینا رو یاد گرفتم  و خودم رو از به اصطلاح مهلکه نجات دادم. آخرای ترم اول مبحث «حد» رو درس داد و چون فرصتی نبود دو کلاس رو ادغام کرد و همه رو ریخت توی نمازخوونه واسه درس دادن! من هیچی یاد نگرفتم و سر این قضیه حسابی دلخور بودم! برای یاد گرفتن حد دست به دامن همه شدم و بالاخره از پسش براومدم اما دبیر مربوطه آخر ترم دوم و نزدیکای امتحان نهایی چند جلسه رایگان رفع اشکال برگزار کرد و حسابی به هممون لطف کرد تا خیلی چیزا رو به ما ثابت کنه! خیلی از حرفهاش رو یادمه از جمله «شمردن موزاییکهای جلوی قنادی طباطبایی احمد آباد» و حرکت دستش که نوعی عادت براش محسوب میشد و این عادت برای تدریس مباحث حد و پیوستگی و تشریح مسائلش حسابی به کار می اومد! یه روز ازش پرسیدم که اگر برای کنکور مثلثات رو کنار بذارم چی میشه و در جواب قاطعانه به م گفت: «رشته های مهندسی رو کنار بذار» جمله ای که حالا خودم بارها برای دیگران به کار میبرم! هیچوقت دانش آموز تاپ و خوبی مخصوصا برای این دبیر نبودم اما واضحه که به شدت دوسش داشتم! تما دبیرها و معلم ها رو (به استثنا یکی دو نفر) دوست داشتم و دارم و اینجاست که با شنیدن خبر فوت یکی مثل این دبیر حسابان ناراحت میشم، قاطی میکنم، اشک توی چشام جمع میشه و احساس گناه میکنم! دبیری که با پسرش توی یک دانشگاهیم! من چی میتونم به پسرش بگم؟ بگم تسلیت؟ بگم غم آخرت باشه؟ دیگه حوصله این حرفها رو ندارم! دبیر آروم و خونسردمون که برای نجات دادن دخترش که توی دریا در حال غرق شدن بوده، به آب زده و خودش هم غرق شده! حالا من برم بگم غم آخرت باشه؟ امروز همه چیز تموم شد و مثل هزاران نفر دیگه که امروز زیر خاک مدفون میشن، این دبیر و دخترش دفن شدن و ما نگاه کردیم! روزی هم نوبت ماست تا مدفون شدنمون رو نگاه کنند...

در کل از فضای قبرستون متنفرم! قبلا به هیچ وجه اینطور نبودم اما حالا عوض شدم! میترسم، گریه م میگیره، دیدن غم دیگران اذیتم میکنه! سخته مخصوصا ببینی که افرادی با سن کم دارن دفن میشن! سخته ببینی که دوستی همزمان خواهر کوچکش و پدرش رو از دست بده. چیزی دیگه ندارم بگم. این موضوع اونقدر ناراحتم کرده که دیگه نمیخوام حرفی بزنم، به قول همه اونایی که اونجا بودن: خدا رحمتش کنه!

پ.ن: امروز توی مراسم تدفین خیلی از دبیرای سابق و دوستان دبیرستان رو دوباره دیدم، یاد دبیرستان به خیر، فضای دبیرستان استثنایی بود و صد البته تکرار نشدنی... .