مرتضی در سالی که گذشت 1

توی دوتا مطلب میخوام خودم رو توی این یکسال که گذشت به صورت خلاصه مرور کنم و ببینم از کجا به کجا کشیده شدم. به همه پیشنهاد میکنم این کار رو بکنن. بی فایده نیست...

 

فروردین 85: بحث کنکور بود و به قول قلم چی دوران طلایی نوروز.خداییش توی عید خیلی درس خوندم و منظور خودم رو توی این مطلب خیلی خوب درک میکنم. من دوتا برنامه رو برای عید پیش میبردم. یکی مال دبیرستان بود و یکی هم مال کانون.برنامه دبیرستان رو خوب پیش بردم و برنامه کانون رو بد پیش بردم و این شد نتیجه ی اینکه حسابی از برنامه کانون عقب بیفتم...! و اما تیغ زدن سرم برای اولین بار که لذت خاص خودش رو داشت. توی این مطلب باز ناله ی کنکور و بحث اگر نشد چی؟ و نهایتا این آخرین مطلبی که توی فروردین نوشتم و حسابی اون دلهره رو درک میکنم. چقدر صبحا بد رنگ و مسخره بود. حتی یادآوریش عذاب آوره.

 

اردیبهشت85: باز هم ناله کنکور. ظاهرا این ناله ها ادامه داشته. توی این مطلبم از دست حرفای یک نفر حسابی ناراحت شدم ولی سعی میکنم خودم رو آروم کنم. و بهار رو بهتر ببینم و یک نه بگم به احمدی نژاد که گفته بود همه ایرانیها احمدی نژادن یا یه حرفی مشابه این. توی این ماه چلسی قهرمان شد و جشن قهرمانیش رو لایو دیدم و لذت بردم. ولی دوره دوره ی محدودیت بود (نه که الان نیست!) موج جدید فیلترینگ و بگیر بگیر ماهواره ها. توی این مطلب یک خاطره نوشتم که هنوز بهترین مطلبمه. همیشه این راز رو پیش خودم نگه داشتم ولی الان که نوشتمش و میخونمش عجیب کیف میکنم. بماند که توی همین اردیبهشت شروع کردم به کم درس خوندن و حس بیخیالیم شروع کرد گل کردن و اگر اینقدر کوتاه نمیومدم وضعم بهتر میشد.

 

خرداد 85 : از جایی که کمتر سراغ درس میرفتم یا بهتره بگم با دیدن کتاب و حرف درس و کنکور میخواستم بالا بیارم. نسبت به قبل بیشتر وبلاگیدم و مطالب بیشتری دارم. مخصوصا موقع جام جهانی بود و در به در دنبال اینکه کدوم شبکه بازها رو لایو پخش میکنه. ولی بازی افتضاح ایران و مکزیک و حالگیری عجیبش و حاشیه های بعدش مثل فحش خوری علی دایی و پایان جام جهانی برای تیم ایران که برای من پر بود از حس تحقیر. چند بار نوشتم که بیخیال کنکور میخوام بشم و عذاب سختی که وجودم رو گرفته بود. بازهم میگم که بدترین دوران زندگیم بود.

 

تیر85: توی اولین مطلبم توی این ماه با خودم اتمام حجت کردم تا با خیال راحت برم سر جلسه کنکور. و بعدش کنکور و خلاص و پایان بدترین روزای زندگیم البته به صورت نسبی. کنکوری که بد دادم اما نه اینقدر افتضاح. هم وقت کم آوردم و هم خیلی از سوالا رو بلد نبودم و هزار دلیل دیگه. نمیخوام به این کابوس دیگه فکر کنم. هفته بعدش کنکور آزاد داشتم. اصلا حتی فکر هم نمیکردم بخوام برم سر جلسه امتحانش. یک هفته هیچ کاری نکردم و روز کنکور آزاد هم جالب بود که با بیخیالی تمام رفتم سر جلسه و کلی گشتم تا میزم رو پیدا کردم. یک میز فوق العاده توی سالن مطالعه بود. با بیخیالی سوالات رو میخوندم و جواب میدادم. کاملا ناامید. واسه شیمی وقت کم آوردم و البته این شیمی که فقط از ناچاری گزینشی به سوالاش جواب دادم درصد بهتری داشتم و اینطوری واقعا همه چیز تموم شد و تصمیم های کبری برای گرفتن گواهینامه رانندگی و تجربه کار کردن.

جام جهانی و حسرت دیدن الیور کان توی دروازه تیم آلمان. قهرمانی ایتالیا با ضربه های سر زیبای زیدان . و شب فینال که پسرخاله اون شب مهمون ما بود. کتابی که اون زمان از خوندنش لذت بردم و حس خوبی که داشتم توی این مطلب....

 

مرداد 85: و اما وسط تابستون و روزگار اون زمان. این مطلب گویای همه چیزه. چیزی نگذشته بود که شُک نتیجه کنکور منو نابود کرد. بدترین لحظه ها میگذشت. اول احسان به م گفت چه کار کرده و منم چیزی نگفتم چون فکر میکردم وضعم از اون بدتر باشه اما اون ایندفعه وضعش از من بدتر شده بود. احسان همون دانش آموزی بود که همه نمره های ریاضیش در حد 19 و 20 بود اما من نمیتونستم آروم باشم طوری که یک روز توی تاکسی راننده به م نگاه کرد و گفت: "جوون چته با خودت داری چیکار میکنی؟ اینقدر اخم نکن چون اول زندگیته" و توی این مطلب  کامل این موضوع رو ننوشتم و فقط به ش اشاره کردم. تازه همه چیز شروع شده بود. فکر یکسال دیگه درس خوندن که مطمئن بودم باید بخونم برای سال دیگه. خودم رو امیدوار میکردم هرچند خیلی ناراحت بودم و میدیدم که همه دارن میرن. یادم نمیره روزی که با افشین توی دبیرستان پروندمون رو گرفتیم و با هم روبوسی کردیم و اون رفت شریف و به م گفت موفق باشی.

 

شهریور 85: همچنان عذاب میکشیدم و به سختی تحمل میکردم. یاد اون روزای تلخ به خیر. خیلی عصبی بودم و زود از کوره در میرفتم تا نتیجه دانشگاه آزاد اومد. درسته انتخاب اولم قبول شده بودم اما تراز و نتایجم چشمگیر نبود ولی میتونستم بهتر از این قبول بشم. هنوز به سال آینده فکر میکردم و روی پیشنهاد چند نفر کار میکردم و تا حدودی مطمئن بودم که سال دیگه دوباره کنکور شرکت میکنم ولی همه چیز 180 درجه یهو عوض شد. از مغازه اومدم بیرون. دیگه حاضر نبودم برگردم چون واقعا خسته شده بودم. پس انداز خوبی جمع کرده بود و دروغگویی و کلاه سر مردم گذاشتن رو تا حدودی یاد گرفته بودم اما شرایط چرخید و من توی این مطلب نوشتم که دانشگاه آزاد ثبت نام کردم تنها به خاطر ترس از آینده و این دقیقا همون چیزی بود که مفید واقع شد چون آینده ای دیگه وجود نداشت و توی دو مطلب قبل هم نوشتم از متولدین 66 و 67 و ضعشون.

 

» نیمه دوم سال توی مطلب بعدی...

» فکر نکنم کسی نظری داشته باشه...