چند روز پیش در عین ناامیدی نوشتم:
بهار بود. من اول دبیرستان. من وبلاگ نویس شدم.
زمستون بود. چندم دبیرستان بودم نمیدونم. من اومدم اینجا و نوشتم.
اوایل دوست نداشتم دیگران رو به این کار دعوت کنم.
دوره ای اعتیاد داشتم ملت رو وبلاگ نوشتن تشویق کنم. هرچند موفق نبودم.
امروز یک روز سرد زمستونیه.
امروز من جلوی مانیتور نشستم.
چرا فکر میکنم کار بیخودیه؟
این وبلاگم بود که نقشم مهمی داشت توی زندگیم؟
وبلاگ نویسی بسه؟
من دیگه ننویسم؟
دلم گرفت چی؟
اگر یک روز بخوام چرند و پرند بنویسم چی؟
یعنی من دیگه از این فضای مجازی خوشم نمیاد؟
یعنی من نمیخوام دیگه وبلاگنویس باشم؟!
امروز مینویسم:
من به وسیله وبلاگ خیلی چیزا بدست آوردم. چه چیزی بهتر از اینکه توی فضای مجازی مشورت کنی و بحث کنی و دوستان جدید پیدا کنی. نمونش مطلبی که درباره پروژه نوشتم و یک نفر مثل ایشون سعی کرد به م کمک کنه. ازش تشکر میکنم که این لطف رو در حق من داشت.
نتیجه:
من حالا حالا وبلاگ مینویسم...
ابراز وجود
اگه یه خورده زووودتر گفته بووودی حتما سعی می کردم واستون بنویسمش....شرمنده.....نشد
خوبه
آقای مرتضی،از من بشنو:تک تک پروژه هاتو خودت بنویس به تنهایی.توی این رشته موفق نیستی مگه اینکه تک تک پروژه هاتو خودت بنویسی.متوجه ای که؟؟
این شد دو بار ! این یکیو که دیگه متوجه ای که؟!
درود بر تو
بله میدونم برف اول کثیف است
ولی هر چه و هز وقت از آسمون که پر از دود های شیمیایی پائین بیاد کثیف است.
خوشحالم که سخنان فاطی گلم به تو کمک کرده.
بدرود.
میبینم که از دنیای بلاگستان استفاده ابزاری میکنی..
چه خوب یکی از وبلاگ نوشتنش راضی بود ....
امیدوارم حالا حالا ها با بنویسی و موفق باشی