روزگاری بدون اسم

صبحا زود باید از خواب بیدار بشم و برم کرکره مغازه رو بدم بالا. شغل جذابیه واسم چون فنیه. آقای میم با اخلاق دوست داشتنیش میاد. برعکس من کم حرفه اما طرز فکرش رو دوست دارم و از همه مهمتر اخلاقشه که هیچ وقت خنده از رویه لباش محو نمیشه. میشینیم و اغلب از چیزایی حرف میزنیم که حالش باشه تا یه کار بیاد. موقع کار جدی و سریع کار میکنه و از اینکه یکی مث من کمکش میکنه راضیه. ظهر میام خونه و ناهار و باز هم مغازه . آخر شب که گاهی میتونه ۱ شب باشه وقتی میرسم خونه اونقدر خستم که شام هم  نمیخورم و یه راست تو رختخواب تا صبح  که موقع لباس پوشیدن با جورابام بازم مشکل دارم یعنی یادم رفته شب بشورمشون و مثل چوب خشک شدن. رانندگی هم چیزی نمونده تموم بشه اما اینا درد نیست و ذهنم رو نابود نکرده. درد من اینه که حتی فرصت نمیکنم به دوستام یه زنگ بزنم یا اینکه نمیتونم وقتی شبا میخوام بخوابم به  یاد کنکور نباشم. کتابایی که انگار از جنگ برگشتن رو نگاه میکنم و خاکشون رو میگرم و با خودم میگم اگه امسال نشد چی؟ اشک تو چشام جمع میشه و میخوابم و شب خوابایی میبینم بد تر از اون لجنی که تویه جوب خیابونا پیدا میشه. باید بدونم چه م شده؟ اخلاقم رو خودم دوست ندارم. دوست دارم با یه دوست بشینم و درد دل کنم. دیروز بدجوری هوس سیگار کرده بودم. خیلی وقت بود با خودم عهد کرده بودم  که نباید سیگار بکش و واسه همین این هوس رو سرکوب کردم و نشوندم سرجاش. شبای این تابستون واسم خاطره انگیز خواهد بود. روزگاری که بویه گند میده همراه با بوی خوش غروبای دم کرده ی تابستونی و شبای گرم و کم ستاره و دردایی که واقعن شیرینه.

» کامنت نمیخوام!