خاطرات انقلاب از زبون بابا* + چن تا حرف دیگه

جلوی تلوزیون نشستیم و چای میخوریم و گوش میکنیم به آهنگ خمینی ای امام و بابا با دیدن تصاویر کیفور میشه و با یه حرکت سریع تلوزیون رو با دیدن فیلم امام خمینی با آب دهنش خیس میکنه انگار که کار از ماچ و بوسه معمولی گذشته ولی خلاصه به هر زحمتی هست میکشیمش عقب و تلوزیون رو خاموش میکنیم و من ازش میپرسم:

من: بابا میشه از خاطرات انقلاب تعریف کنی.

بابا: یادش به خیر دم این میدون شهدا (مشهد) که به ش میگفتن میدون مجسمه (به واسطه مجسمه بزرگ رضاشاه) با چشمای خودم دیدم که جوونای انقلابی با چه شور و علاقه ای دل و روده یکی از ساواکیا رو ریخته بودن بیرون و یکیشون رو هم به تیر چراغ برق آویزوون کرده بودن.

بابا اونقدر اوج گرفته بود که خواهرم حالش به هم خورد و مجبور شد از شنیدن ادامه داستان انصراف بده اما من بودم و حرفای اکشن انقلاب بابا. از اون خاطره ها که شاه شکنجه میکرد و انقلابیا شکم ساواکیا رو سفره میکردن. حالا به خاطر اینکه شما هم به سرنوشت خواهرم دچار نشین از بقیه داستان صرف نظر میکنم و خلاصه دوباره از بابام پرسیدم:

من: بابا سربازای امام خمینی کیا بودن؟

بابا: خود امام میگفت که سربازای من هنوز یا تو گهواره ن یا تو کوچه دارن بازی میکنن

من: حالا اون سربازا بزرگ شدن؟

بابا: آره پسرم الان اون سربازا بزرگ شدن و اکثرا هم مدرک به دست گیر بازار کار موندن اما بعضیاشون هنوز هم دارن بازی میکنن. بازیای شاد و مهیجی مثل انرژی هسته ای بازی، اجتماع جلو سفارتا و...

من: بابا از اینکه انقلاب کردی راضی هستی یا نه؟

بابا: برو گمشو درس بخون که امسال کنکور داری!

 

*مکالمه تخیلی بود اما داستانا واقعی!

----------------------------------

 

عاشورا و تاسوعا عموما روزای دلگیر و غمگینی بودن وهستن. شاید واقعا یه وزن معنوی داره و شاید هم به خاطر همین حرکتای جامعه و صدا و سیما اینطوری دلگیر میشه ولی هرچی هست واقعا دلگیره و روزای تلخیه.

دیروز تهران هم عجب وضعی بود جلوی سفارت دانمارک؛ فکر نمیکردم صدا و سیما خودمون اینقدر سانسور کنه و از درگیریا چیزی پخش نکنه مخصوصا اینکه بی بی سی گزارش ویژه پخش کرده و یورونیوز هم بخش No Comment حسابی چربش کرده و نشون داده که جوونای سلحشور ایرانی هنوز گاهی نسیم 57 از جلوی صورتشون رد میشه. اما در حین حال منم این کار رو یعنی کشیدن کاریکاتور به منظور تخریب رو قبول ندارم حالا میخواد درباره پیامبر اسلام باشه یا هولوکاست.

روزگار میگذره و درسا هم خونده یا نخونده رد میشن. از امروز تمام انرژیم رو میذارم فقط روی فیزیک و شیمی تا بتونم موفق بشم البته از درسای عمومی هم غافل نمیشم. دیروز دایی امیر اومد خونمون و به م گفت درس هم میخونی؟! لحنش طوری بود مثل یک استفهام انکاری. خندم گرفته بود نمیدونستم چه کار کنم و درنتیجه گفتم "تا حدودی"

یادش به خیر جوونیا یه جایی حوالی وبلاگ قبلیم نوشته بودم رنگ نارنجی هم آدمو به فکر فرو میبره و امروز هم میخوام به تایید اون روز باز هم بگم که این رنگ نارنجی منو امروز هم به فکر فرو برد و حسابی مشغولش شدم باشد تا رستگار شوم!

نظرات 5 + ارسال نظر
مهدی چهارشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 09:21 http://lastword.blogsky.com

خوب درس بخون تا موفق بشی

پوریا یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 14:19 http://pooria.tk

معمولا بیشتریاشون !‌!‌! پشیمونن !‌!‌!

نارسیس دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 23:08 http://pacific.blogsky.com

دلم میخواست قبل از انقلاب منم بودم تا حالا ببینم میتونستم راضی باشم یا نه!!

جزیره دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:00 http://www.jazire.net

سلام. وبلاگ ساده و قشنگی دارید. موفق باشید.

حاجیه دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 17:42 http://hajieh.blogsky.com

سلام
بابات عجب حالتو گرفته ها !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد