امروز صبح بعد از مدتها به پیشنهاد یکی از رفقا رفتیم پارک اونم ورزشی مثل بدمینتون که من ازش خوشم میاد ولی خیلی وقت بود بازی نکرده بودم و حالا هم دست راستم بی حسه طوری که نمیدونم چطوری این ماوس رو تو دستم بگیرم البته امروز خیلی چیزا فهمیدم اونم اینکه عجب رفقایی دارم! من با اینا چطور رفیق شدم؟ کسایی که نه یه نموره برای ایده من ارزش قائلن و نه یه کمی میتونن تو جامعه سنگین تر از این رفتار کنن. واسه خودم متاسفم اما حداقل خوشحالم که رفیقای زیادی دارم. دلم برای پیمان تنگ شده که از اون همفکر تر رفیقی برای من نبود. امسال هم که دیگه با ما نیست البته این رفقایی هم که دارم بچه های بدی نیستند اما گاهی وقتا کارایی میکنن که انتظارش رو ندارم. و بازم میگم از اینکه رفیقای زیادی دارم خوشحالم و از اینکه رفیق باز نیستم خوشحال تر.

امروز عینک تو پارک رفت زیر نشیمنگاه محترمم و شکست! باید هرجور شده امروز درستش کنم که شنبه چون قراره برم سر کلاس مثل کورا زندگی نکنم یا مجبور نباشم برم همون ردیف جلو بشینم که از هیچی مثل نشستن تو ردیفای جلو کلاس بدم نمیاد البته ته کلاس هم جالب نیست اصلا باید میانه رو بود و همون وسطا واسه خودم یه جایی باز کنم مثل همیشه.

 

» خدا میخوام امروز...

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 13:01 http://www.ganj-e-sokhan.blogsky.com

داوود(سنجاقک) پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 13:15 http://akharien.blogfa.com

سلام..........
چاکرم....مرسی که به من سر زدی...
راستی متنت خیلی با حال بود...خوشم اومدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد